khoshbakhti

 باز هم مهربانه به خوابم بیا

  بگذار لااقل به خواب هایم بگویم

   او مهربان بود

 

 

نمی خواهم باور کنم

کاش رفتنت دروغ سیزده می بود

 

 

بوی اردیبهشت می آید و ...

من هنوز بی تو زمستانم...

 

 

 

نوشته شده در شنبه 10 / 2 / 1392برچسب:,ساعت 3:14 PM توسط good girl| |

 

                                                       'There's a place I must go  

There's a place I must go

It's not a place I have seen

But I?ll get there in a blue dream

 

Down an ocean road

Past a sign that says 'good love town'

Into a darkness where the stars do drown

Where the starry me needs to be free

 

And when the battle was done

I was promised my sun

But with a thousand nights gone

To any kingdom I run

 

And when the battle was done

I was promised my sun

But with a thousand knights gone

To any kingdom I run

 

There's a place I must go

There's a place I must go

For my heart is a child

That stumbles lonely for the arms of the wild

نوشته شده در سه شنبه 18 / 4 / 1391برچسب:,ساعت 6:28 PM توسط good girl| |

از عشق که....نه....
اما از عاقبت بی عقوبت! این همه فاصله،
از انتهای نامعلوم این کوچه های بی چراغ و چلچله
چرا.........می ترسم!......

من از لحظه ای که چشم های تو،
بین آوار این همه نگاه معنا دار گم شوند
من از دمی که بازدم تو پاسخش نباشد،
می ترسم
اما اگر راستش را بخواهی
نمی دانم که از عاقبت این همه ترانه و نامه ی بی جواب
می ترسم یا نه؟
فقط می دانم که.....محتاجم


محتاج سکوت ستاره
محتاج لطافت صبح
محتاج صبر خدا
من محتاج ترانه های بی قفس پر از کبوترم

من محتاج واژه های ساده و بی تکلفم
واژه هائی که بشود با آب غسلشان داد
من محتاج نگاهی از جنس آب و لبخندی از جنس صداقتم
من محتاج عطر یک احساس باران زده ی نمناکم

من محتاج توام
محتاج نگاه تو،
محتاج لبخند تو،
محتاج احساس تو،
همین
از این ساده تر و بی تکلف تر در کلام من نمی گنجد

من محتاج توام که بیایی و مرورم کنی
با یک هوا هق هق
با یک جفت نگاه خیس

من محتاج یک دنیا آسمان ِ ابریَم
که ببارد،....که برای من بشود،
بهانه ای از جنس معجزه
تا بگویم تو را به حرمت این ابرها که می گریند قسم...

به اندازه ی تمـــــــــــــــــــــام دلتنگی های دنیا دلتنگت هستم....

نوشته شده در سه شنبه 18 / 4 / 1391برچسب:,ساعت 6:25 PM توسط good girl| |

S A L I J O O N

نگاه ساکت باران به روی صورتم دزدانه می لغزد

 

 

 

ولی باران نمی داند که من دریایی از دردم.....

 

به ظاهر گرچه می خندم ولی اندر سکوتی تلخ می گریم....

نوشته شده در پنج شنبه 25 / 3 / 1391برچسب:,ساعت 2:22 PM توسط good girl| |

دو دوست با پای پیاده از جاده ای در بیابان عبور میکردند.

بین راه سرموضوعی اختلاف پیدا کردند و به مشاجره پرداختند.

یکی از آنها از سر خشم؛بر چهره دیگری سیلی زد.دوستی که سیلی خورده بود؛ سخت آزرده شد

ولی بدون آنکه چیزی بگوید، روی شنهای بیابان نوشت:

امروز... بهترین دوست من بر چهره ام سیلی زد.

آن دو کنار یکدیگر به راه خود ادامه دادند تا به یک آبادی رسیدند.

تصمیم گرفتند قدری آنجا بمانند و كنار برکه آب استراحت کنند.ناگهان شخصی که سیلی خورده بود؛

لغزید و در آب افتاد تا جایی که نزدیک بود غرق شود که دوستش به کمکش شتافت و او را نجات داد.

بعد از آنکه از غرق شدن نجات یافت؛ بر روی صخره ای سنگی این جمله را حک کرد:
امروزبهترین دوستم جان مرا نجات داد.

دوستش با تعجب پرسید: بعد از آنکه من با سیلی ترا آزردم؛ تو آن جمله را روی شنهای بیابان نوشتی ولی حالا

این جمله را روی تخته سنگ حک میکنی؟!

دیگری لبخند زد و گفت: وقتی کسی ما را آزار میدهد؛ باید روی شنهای صحرا بنویسیم تا بادهای بخشش؛ آن را پاک کنند

ولی وقتی کسی محبتی در حق ما میکند باید آن را روی سنگ حک کنیم تا هیچ بادی نتواند آن را از یادهاببرد
نوشته شده در پنج شنبه 18 / 3 / 1391برچسب:,ساعت 9:3 AM توسط good girl| |

دو دوست با پای پیاده از جاده ای در بیابان عبور میکردند.

بین راه سرموضوعی اختلاف پیدا کردند و به مشاجره پرداختند.

یکی از آنها از سر خشم؛بر چهره دیگری سیلی زد.دوستی که سیلی خورده بود؛ سخت آزرده شد

ولی بدون آنکه چیزی بگوید، روی شنهای بیابان نوشت:

امروز... بهترین دوست من بر چهره ام سیلی زد.

آن دو کنار یکدیگر به راه خود ادامه دادند تا به یک آبادی رسیدند.

تصمیم گرفتند قدری آنجا بمانند و كنار برکه آب استراحت کنند.ناگهان شخصی که سیلی خورده بود؛

لغزید و در آب افتاد تا جایی که نزدیک بود غرق شود که دوستش به کمکش شتافت و او را نجات داد.

بعد از آنکه از غرق شدن نجات یافت؛ بر روی صخره ای سنگی این جمله را حک کرد:
امروزبهترین دوستم جان مرا نجات داد.

دوستش با تعجب پرسید: بعد از آنکه من با سیلی ترا آزردم؛ تو آن جمله را روی شنهای بیابان نوشتی ولی حالا

این جمله را روی تخته سنگ حک میکنی؟!

دیگری لبخند زد و گفت: وقتی کسی ما را آزار میدهد؛ باید روی شنهای صحرا بنویسیم تا بادهای بخشش؛ آن را پاک کنند

ولی وقتی کسی محبتی در حق ما میکند باید آن را روی سنگ حک کنیم تا هیچ بادی نتواند آن را از یادهاببرد
نوشته شده در پنج شنبه 18 / 3 / 1391برچسب:,ساعت 9:3 AM توسط good girl| |

دو دوست با پای پیاده از جاده ای در بیابان عبور میکردند.

بین راه سرموضوعی اختلاف پیدا کردند و به مشاجره پرداختند.

یکی از آنها از سر خشم؛بر چهره دیگری سیلی زد.دوستی که سیلی خورده بود؛ سخت آزرده شد

ولی بدون آنکه چیزی بگوید، روی شنهای بیابان نوشت:

امروز... بهترین دوست من بر چهره ام سیلی زد.

آن دو کنار یکدیگر به راه خود ادامه دادند تا به یک آبادی رسیدند.

تصمیم گرفتند قدری آنجا بمانند و كنار برکه آب استراحت کنند.ناگهان شخصی که سیلی خورده بود؛

لغزید و در آب افتاد تا جایی که نزدیک بود غرق شود که دوستش به کمکش شتافت و او را نجات داد.

بعد از آنکه از غرق شدن نجات یافت؛ بر روی صخره ای سنگی این جمله را حک کرد:
امروزبهترین دوستم جان مرا نجات داد.

دوستش با تعجب پرسید: بعد از آنکه من با سیلی ترا آزردم؛ تو آن جمله را روی شنهای بیابان نوشتی ولی حالا

این جمله را روی تخته سنگ حک میکنی؟!

دیگری لبخند زد و گفت: وقتی کسی ما را آزار میدهد؛ باید روی شنهای صحرا بنویسیم تا بادهای بخشش؛ آن را پاک کنند

ولی وقتی کسی محبتی در حق ما میکند باید آن را روی سنگ حک کنیم تا هیچ بادی نتواند آن را از یادهاببرد
نوشته شده در پنج شنبه 18 / 3 / 1391برچسب:,ساعت 9:3 AM توسط good girl| |

دو دوست با پای پیاده از جاده ای در بیابان عبور میکردند.

بین راه سرموضوعی اختلاف پیدا کردند و به مشاجره پرداختند.

یکی از آنها از سر خشم؛بر چهره دیگری سیلی زد.دوستی که سیلی خورده بود؛ سخت آزرده شد

ولی بدون آنکه چیزی بگوید، روی شنهای بیابان نوشت:

امروز... بهترین دوست من بر چهره ام سیلی زد.

آن دو کنار یکدیگر به راه خود ادامه دادند تا به یک آبادی رسیدند.

تصمیم گرفتند قدری آنجا بمانند و كنار برکه آب استراحت کنند.ناگهان شخصی که سیلی خورده بود؛

لغزید و در آب افتاد تا جایی که نزدیک بود غرق شود که دوستش به کمکش شتافت و او را نجات داد.

بعد از آنکه از غرق شدن نجات یافت؛ بر روی صخره ای سنگی این جمله را حک کرد:
امروزبهترین دوستم جان مرا نجات داد.

دوستش با تعجب پرسید: بعد از آنکه من با سیلی ترا آزردم؛ تو آن جمله را روی شنهای بیابان نوشتی ولی حالا

این جمله را روی تخته سنگ حک میکنی؟!

دیگری لبخند زد و گفت: وقتی کسی ما را آزار میدهد؛ باید روی شنهای صحرا بنویسیم تا بادهای بخشش؛ آن را پاک کنند

ولی وقتی کسی محبتی در حق ما میکند باید آن را روی سنگ حک کنیم تا هیچ بادی نتواند آن را از یادهاببرد
نوشته شده در پنج شنبه 18 / 3 / 1391برچسب:,ساعت 9:3 AM توسط good girl| |

دو دوست با پای پیاده از جاده ای در بیابان عبور میکردند.

بین راه سرموضوعی اختلاف پیدا کردند و به مشاجره پرداختند.

یکی از آنها از سر خشم؛بر چهره دیگری سیلی زد.دوستی که سیلی خورده بود؛ سخت آزرده شد

ولی بدون آنکه چیزی بگوید، روی شنهای بیابان نوشت:

امروز... بهترین دوست من بر چهره ام سیلی زد.

آن دو کنار یکدیگر به راه خود ادامه دادند تا به یک آبادی رسیدند.

تصمیم گرفتند قدری آنجا بمانند و كنار برکه آب استراحت کنند.ناگهان شخصی که سیلی خورده بود؛

لغزید و در آب افتاد تا جایی که نزدیک بود غرق شود که دوستش به کمکش شتافت و او را نجات داد.

بعد از آنکه از غرق شدن نجات یافت؛ بر روی صخره ای سنگی این جمله را حک کرد:
امروزبهترین دوستم جان مرا نجات داد.

دوستش با تعجب پرسید: بعد از آنکه من با سیلی ترا آزردم؛ تو آن جمله را روی شنهای بیابان نوشتی ولی حالا

این جمله را روی تخته سنگ حک میکنی؟!

دیگری لبخند زد و گفت: وقتی کسی ما را آزار میدهد؛ باید روی شنهای صحرا بنویسیم تا بادهای بخشش؛ آن را پاک کنند

ولی وقتی کسی محبتی در حق ما میکند باید آن را روی سنگ حک کنیم تا هیچ بادی نتواند آن را از یادهاببرد.
نوشته شده در پنج شنبه 18 / 3 / 1391برچسب:,ساعت 9:3 AM توسط good girl| |

دیگه اشکامو بهت نشون نمیدم

جای نقاشیاتم تکون نمیدم

دیگه هرچه قدر کنار من نباشی

به خودم اجازه ی جنون نمیدم

دیگه اشکامو بهت نشون نمیدم

جای نقاشیاتم تکون نمیدم

دیگه وقتی که کنار من نباشی

به خودم اجازه ی جنون نمیدم

دیگه روی میز برات گل نمیذارم

ادای مجنونا رم در نمیارم

هرچی خاک نشسته باشه تو اتاقت

بخدا یه ذره شم برنمیدارم

نمیخوام برام بمیری توفقط بگو نمیری

نمیخوام برام بمیری توفقط بگو نمیری

دیگه نامه های بازم نمیخونم

شبا که دیر کنی بیدار نمیمونم

تا بخوای به هیچکسی چیزی نمیگم

نمیگم چشمای تو کرده دیوونم

نمیخوام برام بمیری توفقط بگو نمیری

دیگه از تو هیچ سوالی نمیپرسم

بیخبر میمونی از شبای غصم

دیگه هرچی اتفاق بد بیفته

نمیتونی بخونی از توی قصم

دیگه راه به راه برات گل نمیچینم

شب تا صبح خواب چشاتو نمیبینم

شبا که با قهوه و غصه بیداری

حتی بی صدا کنارت نمیشینم

نمیخوام برام بمیری توفقط بگو نمیری

نمیخوام برام بمیری توفقط بگو نمیری

بگو نمیری

نمیخوام برام بمیری توفقط بگو نمیری
نوشته شده در سه شنبه 14 / 3 / 1391برچسب:,ساعت 1:30 AM توسط good girl| |


Power By: LoxBlog.Com